Saturday, August 9, 2003

تمام ماشینهای کوچک دنیا... یا چگونه من یاد گرفتم که پدر خودم را اعدام نکنم...

خوب خیلی چیزهاست در زندگی، که میخواهیم و نمیرسیم ، میخواهیم و نمیشود ، میخواهیم و نمیسازد ، میخواهیم و پا نمیدهد یا پا میدهد و راه نمیدهد و الخ...
**
سالهای انقلاب چهار یا پنج ساله بودم. خوب خاطرات این سنین معمولا گم میشوند در ابری از ابهام و شاید هم هاله ای از تقدس و معصومیت کودکی. اما یک خاطره چنان روشن و بی ابهام برایم مانده که انگار همین دیروز بوده.
هر کسی درآن سنین وسایل بازی مورد علاقه خودش را دارد و عشق من ماشین های کوچک رنگ و وارنگی بود که راه به راه یا برایم میخریدند و یا هدیه میگرفتم. به تقریب معتاد شده بودم به خرید این ماشینها و نه بازی کردن با آنها.
یکی از روزهایی که خیابانها هم عجیب شلوغ بود و هنوز در بی نظمی و یا شور اوایل انقلاب، گیر دادم که یکی از همین ماشینها را برایم بخرند، و البته خدایی اش چیز ویژه ای بود آن بین، درهایش باز میشد و ظریف تر از مابقی بود و الخ...
نخریدند، فریاد زدم، نخریدند ، لوس بازی درآوردم نخریدند ، خودم را به زمین کوبیدم جلوی مغازه، نخریدند ، حتی بین خودمان باشد ، اشکی هم خرج آن ماشین کردم! اما نخریدند، بی انصافها پاک ضایعمان کردند در آن عالم غرور ...چاره نبود، تک تک روشها را امتحان کردم، جواب نداد، و خوب یک بچه حتی اگرهم بسیار قد باشد و لوس و کمکی هم مغرور، مگر چند روش بلد است برای دستیابی به مقصود.
خلاصه که در نهایت یاس و ناامیدی و البته با چشمانی خیس، به زور چپاندمان در یک تاکسی و عازم منزل. ماشین که راه افتاد همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدیم، هنوز یادم مانده که با چه حسرتی برگشته بودم و به عقب نگاه میکردم. چنان نفرتی از پدرم در دل حس میکردم که دوست داشتم...
راستی، دوست داشتم چه؟ باور کنید همین الان عرق شرم بر پیشانیم می نشیند از واگوی این اعتراف که: بلی دوست داشتم اعدامش کنند! حالا این فکر اعدام از کجا به کله من زده بود ، دیگر معلوم بود. این همان سالی بود که خلخالی ملت را گله ای اعدام میکرد و چه گزارشها که در تلویزیون نمیدادند و چه تعریفها که مردم نمیکردند. و منهم میشنیدم و فکر میکردم که هر آدم بدجنسی باید اعدام شود(و از جمله پدر بیچاره ام که بزرگترین گناهش نخریدن همان ماشین بود) . و خدا میداند که در ظرف همین مدت کوتاه چطور آن مغز کوچک به این نتیجه عجیب رسید که بزند پشت راننده تاکسی که:
-آقاهه!
-هی آقاهه
-عمو!
-چیه بچه جون؟
-این بابامه...
طرف یک کرد بد سبیل نخراشیده ای بود که ظاهرا هیچ فاز نمیداد، که بلکه یک خنده ای بکند به این بچه یا لااقل یک گوگولی ناقابل بگوید بلکه طفلی نخورد به دیوار! اما چه بهتر، هرچه خشن تر و بد هیبت تر و نچسب تر برای منظور من مناسب تر.
-اقاهه این بابامه
-خوب بچه... مخلصیم آقاجون...
-نه.. عمو .. مخلصش نباش...
-د چی میگی تو بچه...
هم پدرم داشت کلافه میشد هم کرد نخراشیده که حس کردم دیگر وقتش است:
-هی عمو... بابام ساواکیه!
حالا چرا چپ چپ به من نگاه میکنید، خوب بچه بودم، توی تلویزیون دیده بودم سریع ترین راه برای اعدام شدن اینست که طرف ساواکی باشد و تازه آنروزها به نظرم همه آدم بدها، ساواکی بودند، حتی حسن، پسر همسایه مان که دائم دوچرخه مرا به زور میگرفت هم ساواکی بود! و یا زن صاحبخانه، که نمیگذاشت ظهرها بازی کنیم ، اوهم ساواکی بود، حتی این یکی را دلم میخواست خودم اعدام کنم!
این شد که فکر کردم فقط از همین طریق میتوانم پدر بیچاره ام را به جوخه اعدام بسپرم، و چه جوخه ای بهتر ازین راننده بدهیبت . تا او باشد دیگر با خرید ماشین، آنهم آنهایی که درشان باز میشود و چراغ دارند مخالفت نکند.
جمله را تمام نکرده طرف زد روی ترمز، پرید پایین و در را بازکرد و با تمام عظمت نافرمش بر سر پدرم فریاد زد که: هرررری پایین...خدا را شکر که پدرم آخر گفتمان و مجاب کردن آدمها بود، چند لحظه ای بعد همه شان داشتند به من میخندیدند بابت این افشاگری احمقانه. حتی کرد بدهیبت هم دیگر دندانهایش از زیر آن سبیل عظیم پیدا بود وقتی قهقهه میزد ...

**
راستش میشود تمام ماشین های کوچک دنیا را خواست، به همان سادگی و شفافیت کودکی، اما اگر نشد که به آنها برسیم ، یا نتوانستیم، به این خاطر نیست که دیگران ساواکیند! سعی هم نکنیم در ذهنمان، دیگری را اعدام کنیم تنها به این دلیل که با خواسته ما مخالفت کرده. شاید همین مخالفت کوچک باعث شود تا عمری بتوانیم از ماشین های کوچکی که داریم لذت ببریم ، بدون اینکه مجبور شویم بابتشان پدر خودمان را اعدام کنیم!
راستی، شما چند نفر ساواکی در ذهن خود دارید؟ چند تایشان را هر روز اعدام میکنید؟؟؟

No comments:

Post a Comment